loading...
بـــــاکــــس خـــنــــده
Mr mahdi بازدید : 86 چهارشنبه 01 خرداد 1392 نظرات (0)

داستان زیبای حدیث و میلاد


داستان زیبای حدیث و میلاد
سلام وقتي اومدم اينجا و داستان هاي بچه ها رو خوندم تصميم گرفتم منم داستان زندگيمو واسه
بچه ها تعريف كنم اينجوري يه درد و دل هم كردم خواهش ميكنم داستانم رو بخونين حالا
اصلي ترين اتفاق توي زندگيم رو واستون تعريف ميكنم من اسمم حديثه تا وقتي كه دبيرستان
بودم انگار تو اين دنيا نبودم تو حال و هواي شيطنت و بازي گوشي و خوش گذروني به عشق
واقعي اعتقاد نداشتم و هيچوقت به خودم اجازه نميدادم عاشق كسي بشم و خودم رو در گير
رابطه با پسرا نميكردم به اين دليل كه باباي من يه باباي فوق العاده ادم بد اخلاقيه و خيلي رو
اين رابطه ها حساسه من سه تا خواهر از خودم بزرگ تر دارم و يكي از خودم كوچيكتر
خواهراي بزرگ ترم همه عاشق شدن و ازدواج كردن ولي چه ازدواج كردني از اونجا كه
باباي من خيلي بد اخلاقه و رفتار خوبي نداره با اينجور ازدواج ها مخالفه من كوچيك بودم كه
خواهرام ازدواج كردن ولي نه اونقدر كه هيچي حاليم نباشه . خيلي سختي كشيدن خيلي كتك
خوردن خيلي از طرف بابام بي همايت شدن خيلي خيلي وقتي اون صحنه ها يادم مياد مو به
تنم سيخ ميشه شايد به خاطر رفتاراي بد بابام بود كه اونا ميخواستن تو سن مكم 18 .19 سالگي
ازدواج كنن كه كه از اين همه رنج كشيدن خلاص بشن. بالاخره با هر بدبختي كه بود ازدواج
كردن بدون اينكه بابام همايتشون كنه يكي از خواهرام ازدواجش ناكام شد و اون يكي
خوشبختانه زندگي خوبي داره كه ثمره اش يه دو قولو پسره.... اين گذشت و من بزرگ شدم با
اين تصويري كه از بابام تو ذهنم داشتم نميخواستم عاشق بشم و ازدواج كنم چون دوست نداشتم
زير مشت و لگد بابام له بشم هميشه هم سعي كردم يه دختري باشم كه كسي بهم ايراد نگيره
مامانم هميشه بهم ميگفت حديث تو يه كاري كن مثل خواهرات نشي منم اينو هميشه تو ذهنم
داشتم. اگه هم با كسي رابطه برقرار ميكردم ميزاشتم در حد همون دوستي بمونه من دبيرستانم
رو تموم كردو و يك سال هم كنكور ندادم گزاشتم واسه سال بعد پارسال بابام بيماري قلبي
گرفت كه مجبور شد قلبش رو عمل كنه چند ماه گذشت و بابام هرماه واسه چكاپ به تهران
ميرفت اينم بگم كه خواهر كوچيكم با دو سال اختلاف سني قبل لز بيماري قلبي بابام ازدواج
كرد. تو اين وقتايي كه بابام با مامانم به تهران پيش دكتر ميرفتن منم ميرفتم خونه خواهر بزرگم
كه با خواهر زاده هام هم سن و ساليم. تا وقتي اونجا بودم با خواهر زاده ام كه اسمش نيلوفر
بود هر روز غروبا ميرفتيم بيرون گردش يكي از اين شبا كه بيرون بوديم و به طرف خونه
حركت ميكرديم دوتا پسر دنبالمون افتاده بودن كه اصرار پشت اصرار كه با من آشنا بشن منم
خوشم نميومد تو خيابون كسي دنبالم بيوفته خيلي حرص ميخوردم جوابشو ندادم و خودم رو
ميزدم به اون راه ولي نيلوفر شيطوني ميكرد و اونارو تحريك ميكرد كه به راهشون ادامه بدن
همينطور كه من سرم رو پايين انداخته بودم و راه ميرفنم نيلوفر با اونا هم صحبت ميشد و چرتو
پرت ميگفت منم اخمام و تو هم كردم واز كنار ديوار راه ميرفتم آدمي نبودم كه بخوام دعوا
كنم يا نيلوفر رو سر زنش كنم . بالاخره نيلوفر با شيطنت بازيش شماره رو گرفتو ما هم كم كم
نزديك خو نه شديم منم حرفي نزدم. نيلوفر همون شب بهش زنگ زد اسم پسره ميلاد بود يه كم
با هم حرف زدن ازش پرسيد كه من چه نسبتي باهاش دارم يعني با نيلوفر . نيلوفر هم گفت
خالمه ازش پرسيده بود كه مجردم يا متاهل به نيلوفر گفتم بگه نامزد دارم چند وقت ديگه
ميخوام ازدواج كنم . الكي. اون پسره هم كه با ميلاد بود پسر عموش بود و اسمش رامين بود.
از اونجايي كه ميلاد از من خوشش اومده بود ميخواست با من باشه وقتي شنيده بود نامزد
دارم ناراحت شده بود ميلاد نيلوفر رو دوست نداشت چون من بهش محل نداده بودم ميخواست
وقتي به نيلوفر زنگ ميزنه بگه كه منو دوست داره نه نيلوفر رو ولي با شنيدن اينكه من مجرد
نيستم نا اميد شده بود 3 ماه با هم دوست بودن ميلاد اخراي سربازيش بود تو اين چند وقت
كه با هم در تماس بودن اونم به زور چون ميلاد تميتونست تو پادگان صحبت كنه واسه من سلام
گرم ميفرستاد هر وقت نيلوفر ميديدم ميگفت ميلاد سلام گرم رسوند و حالت رو پرسيده. منو
نيلوفر هم از احساس ميلاد بي خبر بوديم . نيلوفر تو روياهاش بودو دلش خوش بود كه با ميلاد
دوسته در صورتي كه ميلاد نيلوفر رو دوست نداشت منو دوست داشت..... خلاصه
رابطه نيلوفر و ميلاد سه ماه طول كشيد ميلاد ديگه اخراي سربازيش بود در طي اين سه ماه
يه روز ميلاد ونيلوفر با هم حرف ميزدن نيلوفر به ميلاد ميگه كه حديث نامزد نداره و ما بهش
دروغ گفتيم ميلاد خيلي خوشحال ميشه ولي كاري نميتونست بكنه كار از كار گذشته بود هيچ
جوري نميتونست درستش كنه از يه طرف هم نميتونست منو فراموش كنه. در طي اين مدت كه
ميلاد سرباز بود رامين پسر عموش از اين ماجرا خبر دار ميشه با اين وجود كه رامين
ميدونست ميلاد علاقه زيادي به من داره به نيلو اسرار ميكرد كه يه كاري كنه من راضي بشم
با رامين دوست بشم من قبول نكردم از هيچكدوم از اين ماجرا ها هم خبر نداشتم . به نيلو
ميگفتم نميخوام خودم رو درگير رابطه كنم از رامين اسرار و از من نه گفتن تا دو ماه ادامه
داشت خيلي گير داده بود. تا اينكه ميلاد از سربازي اومد فهميد كه رامين ميخواد با من باشه
خيلي بهش بر خورد چون رامين از احساس ميلاد نسبت به من خبر داشت رامين هم به ميلاد
گفته بود تو ديگه با نيلوفري حق نداري دخالت كني ميلاد هم كه اين وسط گير كرده بود ناچار
بود بگذره رامين و نيلوفر خيلي اسرار داشتن كه من اين رابطه رو قبول كنم منم كه هيچ
قصدي از اين رابطه نداشتم قبول كردم و به رامين هم گفتم از اين رابطه رو چيزي حساب
نكنه من فقط ميتوتنم برات يه دوست باشم همين و هيچ وابستگي نبايد بين نمو تو شكل بگيره
من كه از خودم مطمن بودم اينو واسه رامين ميگفتن حتي بهش گفتم من فقط اين را بطه رو به
خاطر نيلو قبول كردم اونم قبول كرد. روز قرار رو تعيين كرديم كه هم ديگه رو ببينيم قرار شد
نيلوفر و ميلاد هم بيان منو نيلوفر رفتيم سر قرار رامين اومده بود ولي تنها بود ميلاد نيومده
بود دوست نداشت منو با رامين ببينه. منو رامين نشستيم با هم حرف زديم و در باره
خصوصيات اخلاقي هم گفتيم . داشتيم حرف ميزديم كه ديديم ميلاد داره از دور مياد وقتي نزديك
شد ناراحتي و حالت داغون صورتش رو ميشد حس كرد بلند شدن و سلام كردن منم سلام
كردم ولي خيلي سرد و با ناراحتي جواب داد و و رفت و جدا از ما نشست . به رامين گفتم چرا
اينقدر پسر عموت ناراحته خالش تازه فوت كرده واسه اون ناراحته راست ميگفت از فاتحه
ميومد ولي دليل اصلي ناراحتي ميلاد اين نبود. دو سه روز بود كه منو رامين با هم دوست
بوديم من زياد از رامين خوشم نميومد شايد همون احساسي كه ميلاد به نيلوفر داشت دو سه
بار كه قرار ميزاشتيم ميلاد و نيلو هم بودن تو اين قرار ها ميلاد هيچوقت خوشحال نبود يه
جورايي خولق ما رو هم ميگرفت ميلاد خيلي مغرور و لجباز بود مثل خودم وقتي بحثي
چيزي بود منو ميلاد زياد با هم كل كل ميكرديم هميشه ميخواستم روشو كم كنم همين قرار ها
و كل كل هاي بين منو ميلاد باعث ميشد كه ميلاد بيشتر عاشق من بشه من حسي به ميلاد
نداشتم ولي خوشم ميومد حرصش رو در بيارم.. چند وقت گذشت رابطه نيلو و ميلاد زياد با هم
خوب نبود بيشتر وقتا قهر بودن يا تلفني جرو بحث ميكردن. يه روز كه نيلو خونمون بود ديدم
ناراحته ميلاد ميخواست باهاش به هم بزنه نميتونست رابطه اش رو ادامه بده با هم دعواشون
شدو ميلاد با نيلو تموم كرد منم كه ديدم اينا ديگه با هم نيستن زنگ زدم به رامين اول جريان رو
پرسيدم ببينم اينا چشون شده كه رامين گفت ميلاد نميخواد با نيلو باشه. چند ساعت گذشت نيلو
ناراحت بود منم دوباره به رامين زنگ زدم بهش گفتم بهتره ما هم رابطمون رو تموم كنيم از
اونجايي كه من ميلي به ان رابطه نداشتم گفتم بهونه خوبه . خلاصه به رامين گفتم لزومي نداره
ما هم با هم باشيم رامين ناراحت شد و از حرف من حرصش گرفت همه چيزو رو كرد كه از
اول ميلاد منو دوست داشته و رامين با من بوده كه ميلاد منو فراموش كنه و ...................
نيلو هم همه چيزو فهميد و خيلي ناراحت شد منم از همه جا بي خبر شكه شده بودو ديگه حرفم
نميومد مغزم هنگ كرده بود. ميلاد نميتونست جلو عشقش رو نسبت به من بگيره . همون روز
فهميد مه منو رامين رابطمون تموم شده خوشحال شده بود زنگ زده بود به نيلوفر كلي خواهش
و تمنا كه شمارم رو بهش بده تا بتونه باهام حرف بزنه اما نيلوفر اين كارو نكرد من پيش نيلو
بودم و صداي ميلاد رو ميشنيدم ميلاد گفت كه حد اقل بزاره رو ايفون تا حرفاشو بزنه ميلاد
همه جريان رو تعريف كرد منم شكه بودم و گوش ميكردم چند روز گذشت من همش فكرم
مشغول اين اتفاقا بود خيلي درگير بودم به ميلاد و حرفاش خيلي فكر ميكردم. بعد از چند روز
ميلاد بهم زنگ زد ازم ميخواست كه باهاش باشم ميگفت تو اين مدت خيلي رنج كشيده ولي
همش مجبور بوده فيلم بازي كنه و تحمل كنه ولي من قبول نكردم نيتونستم اين رابطه رو قبول
كنم من با پسر عموش دوست بودم اونم با خواهر زاده من غير ممكن بود. چند وقت تماساي
مداوم ميلاد ادامه داشت جواب كه نميدادم اس ميداد خيلي باهام حرف ميزد كه قانعم كنه اما
از شناختي كه نسبت بهش داشتم از اينكه تو خيلي از موارد مثل خودم بود تحت تاثير
احساساتش قرار گرفتم ولي قبول كردن اين رابطه برام سخت بود . خيليا بهم گفته بودن كه
دوستم دارن اما وقتي اولين بار ميلاد بهم گفت كه دوستم داره دست و پام شل شد اصرار كرد
كه كه حتي اگه شده يه روز منو ببينه و تنها باهام حرف بزنه احساس كنه حد اقل واسه يك
ساعت من مال اونم قبول كردم ببينمش و به حرفاش گوش بدم ........ يه روز كه ميخواستم
برم كلاس گفتم كه ميلاد بياد حرفاش رو بزنه منم از اونور برم كلاس خوشحال شد انگار
دنيارو بهش داده بودن تو يه پارك قرار گذاشتيم وقتي به هم رسيديم سلام كرديم چند لحظه
ساكت بوديم سكوت رو شكستم و خواستم كه حرفش رو بزنه نگاش نميكردم وقتي حرف ميزد
به رو به رو خيره ميشدم تمام اتفاق هايي رو كه افتاده بود مو به مو واسم تعريف كرد اينكه
چه قدر منو دوست داشته و داره و نميتونه بگذره اما من نميتونستم قبول كنم بهش گفتم
اشتباهه اما اون سفت وسخت رو حرفش بود و قول ميداد كه همه چيز رو درست كنه
همينطور كه حرف ميزد و خوصوصياتش رو واسم شرح ميداد از حرفاش فهميدم كه ميلاد از
يه رابطه دوستي حرف نميزنه از يه رابطه خيلي جدي حرف ميزد. درسته اون منو واسه
ازدواج ميخواست خيلي هم قاطعانه تصميمش رو گرفته بود من قبول نكردم چون محال بود .
بهش گفتم اين غير ممكنه به خاطر وجود رامين و نيلوفر . جواب رد دادم و چون ديرم شده بود
ازش خداحافظي كردم. ولي ميلاد انگار به همه چيز فكر كرده بو دو تصميمش رو گرفته بود
با وجود اينكه اين موضوع واسه خودش ده برابر سخت تر بود ولي به خاطر عشقي كه به من
داشت همه چيزو نا ديده گرفته بود ما با هم تلفتي تماس داشتيم و اون سعي داشت كه منو قانع
كنه از اراده و محكم بودنش خوشم ميومد از اينكه همه تلاشش رو ميكنه به چيزي كه ميخواد
برسه بهم قول داد كه همه چيز رو درست ميكنه و جلو هر كسي كه بخواد جلومون رو بگيره
واميسته ازش خواستم كه بزاره بيشتر همو بشناسيم چون اين تصميم تصميم بزرگي بود چند
ماه گذشت من عاشق ميلاد شده بودم عاشق اخلاقش عاشق محكم بودنش عاشق تعصبش
نسبت به من و مهمتر از همه عاشق عشقش عشقي كه نسبت به من داشت.. روز به روز
وابستگي ما به هم بيشتر ميشد دوست داشتيم هميشه پيش هم باشيم ولي با وضعيتي كه من تو
خونه داشتم نميشد . دو سه بار تو هفته همو مي ديديم روزايي كه همديگرو نميديديم خيلي سخت
ميگذشت تصميم گرفتيم بعد از هفت ماه رابطمون رو جدي تر كنيم و خانواده هامون رو تو
جريان بزاريم من جريانمون رو به مادرم گفته بودم البته به جز رو كردن جريان نيلوفر و
رامين. ولي مادر ميلاد همه چيزو ميدونست و از اونجايي كه ميلاد يكي يك دونه بود مامانش
نميخواست ناراحتيش رو ببينه و از اينكه من با ميلاد بودم خوشحال بود چون از احساس ميلاد
نسبت به من خبر داشت. من تصميمم رو گرفته بودم كه با ميلاد ازدواج كنم چون زندگي بدون
اون واسم جهنم بود خانواده ميلاد ميدونستن كه ما ميخوايم با هم ازدواج كنيم و مخالفتي
نداشتن بزرگ ترين مشكلمون خانواده من بود و اخلاق گند باباو وااااااي........ مامانم و مامان
ميلاد با هم از قبل آشنا شده بودن قرار بود به بابام بگن كه ميلاد و مامانش منو شباي احيا كه
مسجد ميرفتيم ديدن ميلاد از من خوشش اومده آخه ماه رمضون هم بود . چون نميخواستم
جريان منم بشه مثل خواهرام. قرار شد بعد از ماه رمضون بيان از بابام اجازه بگيرن كه بيان
خاستگاري. اون روز رسيد من دل تو دلم نبود نميدونستم چي ميشه ولي چون بابام رو ميشناختم
حدس ميزدم كه جواب رد ميده. يه روز بعد از ظهر مامان و يكي از عمو هاي ميلاد اومدن در
خونه و زنگ زدن بابام رفت دم در نميشنيدم چي ميگن ولي بابام بلند حرف ميزد بابام ميگفت
نه حاج خانم دختر من قصد ازدواج نداره اگه هم داشته باشه ما خانواده هامون به هم
نميخوره . اونا هي حرف زدن و باباي منم ميگفت نه كه نه داشتم ميمردم انگار دنيام به آخر
رسيده بود بابام درو بستو اومد تو خونه . خيلي داغون بودم چرا بابام نزاشت حد اقل بيان
داخل؟ به ميلاد زنگ زدم خيلي ناراحت بودم از حرف زدنم فهميد چي شده خيلي ناراحت شد
ولي گفت اگه ده بار هم شده ميام تا بابات راضي بشه دوست داشتم پيشش بودم و بغلش ميكردم
اما.... نميدونم دليل مخالفت بابام چي بود شايد اين بود كه ميلاد اينا خونشون تو پايين شهر يود
وضع ماليشون بد نبود . ميلاد سربازيش تازه تموم شده بود تازه رفته بود سر كار كارش
ثابت بود ولي حقوق بالايي نداشت يه كم طول ميكشيد تا رونق بيوفته شب سختي رو گذرونديم
قرار شد دوباره با بابام حرف بزنن ميلاد خودش خيلي سر و زبون داشت اعتماد به نفس بالايي
هم داشت بهم گفت كه خودش با بابام حرف ميزنه منم به ميلاد اعتماد داشتم ميدونستم ميلاد رو
حرفش ميمونه و وخيلي محكمه خيالم راحت بود. يه شب دوباره خودش با مامانش اومدن در
خونمون كه با بابام حرف بزنن شانس داداش خل و ديونه ام كه بد تر از بابام بود خونه
بود .ميلاد با مامانش اومد زنگ زدن دوباره بابام رفت دم در بابام كه ديد اينا باز اومدن عصباني
شد و گفت مگه من نگفتم دخترم قصد ازدواج نداره و ما اصلا به هم نميخوريم؟ ميلاد هم هي با
بابام حرف ميزد كه دليلتون چيه و من كارم خوبه و دخترتون رو خوشبخت ميكنم شما اجازه
بدين ما بيايم خاستگاري بريد درباره ما تحقيق كنيد ما ادماي بدي نيستيمو از اين حرفا كه بابام
از بلبل زبوني ميلاد عصباني شدو جرو بحثشون شد بابام سرش داد كشيد كه ديگه حق نداره
بياد اينجا حرف خاستگاري بزنه كه داداشم دوييد تو حياط يه چوب برداشت رفت طرف ميلاد
چوب رو زد تو سر ميلاد كه از اينجا گورتو گم كنو برو بابام هم يه سيلي به صورت ميلاد زد
كه ديگه من طاقت نيوردم دوييدم تو حياط و جيق كشيدم نزنيدش ولش كنيد و دا دو هوار تو
حياط.........
من با گريه رفتم تو حياط و داد زدم كه ميلاد رو نزنن دلم داشت كباب ميشد . همسايه ها
ريختن تو كوچه كه ببينن چه خبر شده همينطور كه من داشتن داد ميزدم داداشم اومد طرفم و
گفت واسه چي داد ميزني و ازش طرف داري ميكني؟ لابد ميشناسيش كه اينجوري ميكني! منم
داد زدم تو سرش كه به تو ربطي نداره حق نداري تو زندگي من دخالت كني همينطور كه سرش
داد ميزدم يكي خوابوند زير گوشم ولي واسم مهم نبود حق نداشت منو بزنه هرچي از دهنم
درومد بارش كردم اونم چپ و راست منو ميزد كه يهو بابام هم اومد تو خونه دعواي سختي
شد نتونستم جلو خودم رو بگيرم و گفتم من ميلاد رو دوست دارم بابام خيلي باهام دعوا كرد
خيلي شب جنجالي بود بابام هم چون قلبش رو عمل كرده بود زياد نميتونست دعوا كنه بعد يك
ساعت جرو بحثو داد و هوار از اتاقم رفتن بيرون منم همه حرفايي كه تو اين چند سال تو دلم
بود و ميدونستم حرف خواهرامم بود به بابام زدم. تنها كه شدم نميدونم با چه رويي به ميلاد
زنگ زدم خيلي نگرانش بودم. جيگرم داشت اتيش ميگرفت بهش كه زنگ زدم صداش رو كه
شنيدم زدم زير گيريه اونم با گريه هاي من گريه اش گرفت داشتم ميمردم وقتي صداي گريه
اش رو شنيدم گفت كه مامانش حالش خيلي بده تو راه همش گريه كرده خوب حق داشته كي
همچين رفتاري ميكنه كه باباي من كرده؟!!!!!!!!!!!! ولي ميلاد از تصميمش برنگشته بود شب
كلي با هم حرف زديم به هم قول داديم هر اتفاقي كه بيوفته از هم جدا نميشيم . تو اين دگيري ها
و ناراحتي ها تازه فهميديم چه قدر همو دوست داريم وزندگي بدون همديگه واسمون محاله.
ميلاد گفت صبح دوباره مياد تا با بابام حرف بزنه . شب اصلا نخوابيدم تا صبح گريه كردم
قرار شد صبح كه بابام ميره بيرون ميلاد دوباره با بابام حرف بزنه . صبح كه شد ميلاد سر
كوچمون منتظر بود تا بابام از خونه بيرون بياد منم همش استرس داشتم. ولي انگار كه با هم
حرف زدن بابام عصباني نبوده . بابام كه ايستادگي ميلاد رو ديده بود انگار يه كم نرم شده بود
بهش گفته بود بره دو سه روز ديگه زنگ بزنه خوشحال شده بودم گفتم باباو داره كم كم راضي
ميشه. اما انگار تو اين دو سه روز باز بابام افتاده بود رو دنده لج . ميلاد كه زنگ زد باز
دوباره بابام باهاش تند برخورد كرد . بهش گفت كه ديگه زنگ نزنه. باباي من برخورد و لحن
حرف زدنش خيلي بد بود مامان ميلاد دل خوشي نداشت كه دوباره بياد با بابام حرف بزنه
ميلاد هم رو باباش حساس بود نميخواست بابام با بد رفتاريش ناراحتش كنه واسه همين
نميزاشت باباش پا پيش بزاره ميخواست خودش كارارو درست كنه. خيلي اينور اونور زديم
خيلي آشنا هارو فرستاد تا با بابام خرف بزنن. همكاراش رو فرستاد . همكار هايي كه بابام
خودش ميشناختشون و دوستاش بودن اما هيچي تاثيري تو نظر بابام نداشت. دو ماه ما اين در
و اون در زديم اما نشد از اين يك دندگي بابام خسته شده بوديم تو خونه ما هم همش دعوا بود .
تا يه شب رفتم جلو بابام و واستادم گفتم خدا يكي ميلاد يكي من ميلاد و ميخوام همه چيزشم
قبول دارم و ميخوام باهاش ازدواج كنم شما هم بايد رضايت بدين كه بابام بهم حمله كردو گرفتم
به باد كتك كه پاشو وسايلاتو جمع كن و همين الاه برو باشه من رضايت ميدم ولي ديگه نه تو
دختر ما هستي نه ما پدر مادر تو حق نداري ديگه تو اين خونه بياي و هيچ مراسمي هم برات
برگزار نميكنيم منم همينطور كه كتك ميخوردم و اشك ميريختم گفتم باشه هيچي ازتون
نميخوام . با اين حرفايي كه بابام بهم زد دنيا تو سرم خراب شد ولي ميلاد و دوست داشتم و
نميخواستم از دستش بدم . بازم يك شب فراموش نشدني و پر از غم رو به سختي به صبح
رسوندم ميلاد از جريان خبر داشت خيلي ناراحت بود اما دلداريم ميداد حرفاش و اعتمادي كه
بهم ميداد آرومم ميكرد. بابام منو فرداي او روز برد خونه خواهرم چند روزاونجا بودم خواهرم
دلداريم ميداد چون اون هم درد منو كشيده بود بهم گفت اونجا بمونم تا وقتي كه تكليفم با ميلاد
معلوم بشه خيالم راحت بشه همينطور ار بابام و جو بدي كه تو خونه بود راحت باشم .اونجا كه
بودم حالم خوب بود ميلاد رو هم ميديدم حالم بهتر ميشد ولي خيلي تو فشار بودم بابام پشتم رو
خالي كرده بود اينقدر بي همايتم كرد اينقدر با حرفاش عذابم داد كه ديگه طاقت نداشتم
ميخواستم خود كشي كنم تا از اين وضعيت بدي كه بابام به وجود اورده بود راحت بشم اما فكر
رسيدن به ميلاد منو از اين تصميم باز ميداشت. يك هفته خونه خواهرم بودم كه مامانم زنگ زد
و بهم گفت كه برگردم خونه تا كارم درست بشه لج بازي نكنم . گفت بابام مجبور شده رضايت
بده. منم قبول كردمو برگشتم خونه تا زود تر تكليف منو ميلاد معلوم بشه . .جا داره اينم بگم كه
يه بار كه ميلاد دوباره با بابام ميخواسته حرف بزنه تا دليل مخالفتش رو بپرسه بابام باهاش در
گير ميشه و هرچي از دهنش در مياد به ميلاد ميگه ميلاد هم عصباني ميشه باهاش دعوا ميكنه
و ميگه يا دخترت رو به من ميدي يا يايد با دستاي خودت خاكم كني حتي اگه تيكه تيكه ام هم
كني من از اين ازدواج صرف نظر نميكنم. ديگه بابام هم چاره اي نداشت جز اينكه رضايت بده.
با اين رفتاراي بد بابام . و توحين كردنش به ميلاد و فشار اوردن به ما باعث شده بود بين منو
ميلاد يه اختلتف هايي بيوفته هر دومون خيلي تو فشار بوديم سر اين جريان ها جرو بحثمون
ميشد و دلخوري پيش ميومد اما اين باعث نميشد ما از هم متنفر بشيم ولي از اين همه ناراحتي
و رنج كشيدن خسته شده بوديم...... اين رفت و آمدهاي ما تو اين سه ماه واسه به هم
رسيدنمون كه طول كشيد خيلي خستمون كرده بود ميلاد با همه عشقي كه به من داشت اما
دوست نداشت با بابام دو باره برخورد داشته باشه. دوست نداشت ديگه باهاش حرف بزنه . بابام
ميتونست با اين مساله با ملايمت تر كنار بياد مشكل باباي من هم اين بود كه ملايمت تو ذاتش
نيست هميشه زندگيش رو با دعوا به نفع خودش تموم كرده اين حرف من تنها نيست حرف زنيه
كه سي سال باهاش زندگي كرده و چيزي كه منو خواهرام تو اين چند سال ازش ديديم.
ميتونست ببينه حرف دل ما چيه مشكل ما چيه . مشكل ما رو حل كنه دستمون رو بگيره و
همايتمون كنه و بهمون اميد به زندگي بده. تو اين مدت منو ميلاد دوست داشتيم بميريم بابام از
زندگي سيرمون كرده بود منو ميلاد سر رفتاراي بابام اختلاف پيدا كرده بوديم با اينكه ميلاد
رو خيلي دوست داشتم و زندگي بدون اون برام محال بود اما از اين زندگي كه بابام ميخواست
واسم درست كنه ترسيده بودم ميگفتم خدايا فردا تو زندگي منو ميلاد سر اين جريان ها بينمون
اختلاف نيوفته ؟ زندگيمون خراب نشه؟ ميگفتم نكنه فردا تو زندگي اين رفتار هاي بابام بشه سر
طعنه تو سرم خانوادش باهام چه رفتاري باهام خواهند داشت ؟ وقتي بابام اينجوري باهام رفتار
كرده نكنه اونا باهام بد تر كنن.؟ نكنه باهام سرد رفتار منن ؟ نكنه تردم كنن؟ نكنه مي

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 12
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 2
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 44
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 84
  • بازدید ماه : 158
  • بازدید سال : 627
  • بازدید کلی : 20,696
  • کدهای اختصاصی